ساکاری خسته، ساکاری تنها، ...

چند تایی از دوستام برام e-mail زدن که چرا اینجا رو آپدیت نمی کنم. و من هم برای همه شون جواب دادم، چون سرم خیلی شلوغه. و با اینکه این یک دلیل واقعیه و من واقعا سرم شلوغه، اما دلیل اصلی این نیست.

دلیل اصلی اینه که من بعد از ۴ ماه اینجا بودن، برای اولین بار احساس غربت کردم. و نه اینکه فقط دلم تنگ بشه، نه. واقعا حالم بد شد.

اصلا نمی دونم چرا اینجوری شدم. اون روز هم مثل روز های دیگه بود. رفته بودم مدرسه و توی کلاس داشتم به حرفهای استاد گوش می دادم. ساعت تازه ۶:۳۰ صبح بود و داشتم تند و تند نت بر می داشتم. اما یه دفعه سرم رو که بلند کردم و دور و برم رو نگاه کردم و دیدم توی اون آشپزخونه وایسادم، دلم گرفت.دلم می خواست دم حوض دانشکده وایساده باشم و با دوستام حرف بزنم.  سعی کردم بهش توجه نکنم و به نت برداشتن ادامه بدم، ولی نشد. نت بر می داشتم ولی لحظه به لحظه حالم بدتر می شد. و به جایی رسید که وقتی حرفهای استاد تموم شد و رفتم سر میزم تا شروع کنم به کار، اصلا نمی دونستم که باید چی کار کنم. اون روز بدترین غذا های زندگیم رو پختم! به جای خوراک میگو، سوپ سبزیجات که توش ۲ تا دونه میگو شنا می کرد تحویل دادم. غذای دوم رو که اصلا یادم نمیاد چی بود. قثط می دونم انقدر حالم بد بود که حتی استادم هم فهمیده بود و هیچی در مورد بد بودن غذا ها بهم نگفت. ۲ تا پسر هایی که میز ها شون کنار من هست و همیشه در طول کلاس با هم حرف می زنیم و شوخی می کنیم، اون روز اصلا باهام شوخی نکردن و یکی شون اومد پیشم تا ببینه کاری می تونه برام بکنه تا حالم بهتر بشه یا نه. ولی خوب هیچ کاری نبود که بتونه بکنه چون اصلا نمی دونست که من واقعا مشکلم چیه...

ظهر که اومدم خونه، خواستم زنگ بزنم تهران به هر کی که بتونم اون موقع پبدا کنم که بیدار باشه، ولی از شانس من کارت تلفن نداشتیم.  در نتیجه رفتم چرفتم خوابیدم که شاید بهتر بشم. اما وفتی بیدار شدم بدتر بودم. چون به جای این که چشم هام رو باز کنم و پرده بنفش اتافم رو ببینم و باد خنک پاییز رو حس کنم، توی اتاق سفید اینجا بودم و هوا گرم تر از ظهر ها تابستون تهران! رفتم دوش گرفتم ولی هیچ فرقی نکرد. رفتم سر کار. و فهمیدم که ۱ ساعت زود رفتم اونجا. در نتیجه ۱ ساعت بیکار بودم. و اون شب چه شبی بود؟ هالووین!!! یعنی همه با دوستاشون و با خانواده هاشون بیرون داشتن خوشی می کردن. و من با ۱ لیوان قهوه و ۱ شکلات گنده نشسته بودم توی میدون کوچولو و داشتم سعی می کردم به جای دلتنگی، از این شب لذت ببرم؛ این شب که برام جدید بود. ولی اصلا نمی شد. حتی اون شکلات گنده هم کمک نمی کرد. در نتیجه از اونجا زدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن. و انگار خدا برنامه گذاشته بود که اون روز رو برام هی سخت تر بکنه، یکی رو دیدم که خیلی خیلی شبیه یکی از دوستام بود. اما خودش نبود...

آخرین کاری که به نظرم رسید برای سر حال آوردن خودم انجام بدم، این بود که برم کتابفروشی. کتابفروشی به نظر من بهشته. می تونم ۱ روز کامل رو بدون این که خسته بشم توی هر کتابفروشی بگذرونم. اما اونجا نه تنها بهتر نشدم، که اگر امکانش بود بدتر هم شدم. چون از در که رفتم تو  میز کتاب های حراج جلوم بود و اولین کتابی که دیدم کتاب نت های موسیقی برای پیانو بود. یه کتاب کامل از تمام آهنگهایی که همیشه می خواستم داشته باشم. دلم حتی برای پیانوم هم تنگ شد...

خلاصه که اون روز، روز افتضاحی بود. و از اون روز تا همین چند روز پیش، نمی تونستم هیچی بنویسم. چون هر بار دوباره دلم می گرفت. اما الان دوباره خوب شدم. هر چی بود، گذشت.

این هفته امتحان های آخر ترمه. برام آرزوی موفقیت کنین...  

نظرات 4 + ارسال نظر
سوگلی جمعه 19 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:14 ق.ظ http://sogoli.persianblog

سحر ... سحر ... سحر ... ! من دلم برات تنگ شده ...

سمیرا جمعه 19 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:32 ب.ظ

سحر کوچولوی گلم الهی من بمیرم که تو اینقدر ناراحت نباشی منم روز هالووین خیلی عصبانی بودم و تو متوجه شدی علتش هم ین بود که مدرسه هدیه اینها برای بچه هایی که کلاس زبان فرانسه و انگلیسی میرن جشن گرفته بود و صورتهاشون را رنگ کرده بودن و بهشون شکلات و جایزه داده بودن ولی بچه هایی مثل هدیه که نمیرن کلاس زبان پشت پنجره فقط به بقیه نگاه میکردن و غصه میخوردن منم شنبه رفتم مدرسه معلم زبان و ناظم ومدیر را حسابی شستشو دادم !!!! و گفتم اگر یکبار دیگه از ین غلط ه بکنن میرم اموزش پرورش شکایت !!!!! راستی از عکسهای قشنگت ممنون من هفته پیش رفتم تجریش و نزدیک خونه تون کلی گریه کردم دلم براتون تنگ شده برگردین سلام برسون مامانت و علی را ببوس بای

مینا یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 07:19 ب.ظ http://mina.webialist.com

...
نمی دونم چی بگم ...
دلم میخواد برات بگم که دیگه هر از گاه کنار اون حوض یه آشنا میبینی که باهاش حرف بزنی ... دانشگاه پر شده از غریبه هایی که نمی شناسی ، یکی هم اگه بشناستت میاد جلو میگه بابا مگه درست تموم نشد ؟ واسه چی میای اینجا ؟
درسته که فاصله زیاده، اما تموم شدن دانشگاه برای همه ی ماها یه محیط جدیده که به هیچ وجه مثل اون روزها قشنگ نیست ...
هر از گاه که میرم دانشگاه درس بخونم ، دلم میگیره بس که تنها میرم کتابخونه مرکزی ، تنها میرم بوفه اقتصاد ... سحری دیگه همه ی اون آدم ها این جا جمع نمی شن ،‌چی بشه اتفاقی یا زورکی یکی شونو ببینی ،‌وضع ما هم بهتر از تو نیست ... باز خدا رو شکر تو تکلیفت معلومه ، توی یه کشور مرفه و خوبی ،‌تا یکی دو سال دیگه همه ی خانواده جمعند ،‌کاری رو میکنی که دوست داری ،‌درسی رو میخونی که دلت میخواد ... کم کم اش مثل ماها میون زمین و هوا دنبال آینده ات نیستی !!!!!!!

محمد سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:43 ق.ظ http://mohammad1329.persianblog.com

سلام
خوشحال باش که گاهی دلت میگیره .این یعنی زنده بودن.
غم و دلتنگی هم جزیی از صفحات و اوراق کتاب زندگی ماست پس به این لحظات احترام بگذاریم و به خوبی ازشون یاد کنیم.
تا وقتی هنوز اینگونه احساس های قشنگی داری به این معنیاست که سالم هستی و سنسورهای عاطفی تو هنوز خوبند و به شرایط بیرونی درست پاسخ میدهند.روزی که بی تفاوت شدی و احساسی نسبت به کسی نداشتی باید گفت که خیلی تنها هستی .ارزو کن هیچوقت بی تفاوت نشی و همیشه سوال داشته باشی.اینطوری همیشه زنده و جاری خواهی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد