بنوییییییییییییییییییییس!!!!

سلام!


هر روز صبح که از خواب بیدار می شم، اولین کاری که می کنم اینه که می رم توی اینترنت. اول facebook رو چک می کنم، بعد 2 تا سایت Manga که یه طرز عجیبی بهشون معتاد شدم، و بعد اینجا. 


وقتی تازه اینجا رو آپدیت کردم، با کلی خوشحالی این صفحه رو باز می کنم. اما وقتی زمان می گذره و می بینم که چیزی برای گفتن ندارم، یا اگر دارم نمی دونم چجوری بنویسمشون، با شرم و ناراحتی میام سراغ این صفحه...


"بنویس" . این کلمه برام مثل یه پتک می مونه که محکم می زنه توی سرم. 


اگر بدونین جند دفعه اینجا شروع به نوشتن کردم و وسط کار همه رو پاک کردم. آخه جفنگ نوشتن هنری نداره و نمی خواستم اینجا رو با حرفهای الکی پر کنم.

یا اینکه چند دفعه هر کاری کردم حتی نتونستم یه جمله، نه یه کلمه بنویسم.

حتی الان که دارم اینها رو می نویسم حس می کنم رامین برام پیغام میذاره و میگه : "اینا که حرف نشد! بنویس! درست بنویس!"


چشم. می نویسم. بالاخره یه چیزی می نویسم که ارزش وقتتون رو داشته باشه. ولی امروز نه. امروز فقط کاغذ سیاه می کنم. 

تابستون!

سلام


حالم بهتره. خیلی بهتره. البته دلیل خاصی نداره. توی این 4 سال از این دوره های دلتنگی زیاد داشتم و با اونها کنار اومدم. این هم یکی دیگه از همون ها!


بگذریم. تابستون دوباره شروع شده و هوا گرمه. در طول 1 ماه گذشته هر روز به سفر پارسال فکر می کردم و این که کجا بودم و در چه حالی. مثلا پارسال امروز توی هواپیما بودم  در راه برگشت به لس انجلس! 

سفر امسالم بسیار کوتاه و بسیار ساده خواهد بود. دارم برای 4 روز می رم Chicago. تا حالا اونجا رو ندیدم. خوبی این سفر اینه که مینا و شهاب هم قراره با من بیان. یعنی هر کدوممون از یک طرف این کشور راه میافتیم و توی Chicago هم دیگه رو می بینیم. خیلی وقته که ندیدمشون و کلی هیجان زده هستم. 


این هفته 2 تا برنامه ی خیلی خیلی خوب و متفاوت برای خودم داشتم. 2شنبه شب رفتم کنسرت Kings of Leon. 


          

 عالی بود. انقدر خوش گذشت  که نگووووووووووووووو!  وقتی آهنگ Use somebody رو اجرا کردن، تمام  15000 نفری که اونجا بودن داشتن همراهیشون می کردن! واقعا حرف نداشت!!!!

دیشب هم رفتم باله Sleeping Beauty. اون هم خیلی خیلی خوب بود. من کلا خیلی از کار های Tchaikovsky  خوشم میاد و دیدن باله اش برام خیلی لذت بخش بود. 


همین! 

نمی خوام!


نمی خوام! من این حس رو نمی خوام!


نمی خوام ساعت 4 صبح بیدار باشم و بی خودی توی اینترنت بچرخم. برم توی facebook و هی عکس های دوستهای قدیمی رو نگاه کنم. آخه که چی؟ که بعد یادم بیاد که چه روز های خوبی رو باهاشون گذروندم؟ که یادم بیاد که چفدر دلم براشون تنگ شده؟ نه ، نمی خوام.


نمی خوام عکس های تهران رو نگاه کنم. که یادم بیاد درخت های چنار توی کوچه مون این موقع سال چقدر قشنگ می شدن. که ترانه دیگه فقط 1 دبوار باهام فاصله نداره یا گلنار اون ور خیابون نیست. که چقدر وقته صدای اذان رو نشنیدم. اینکه دلم برای پرده های بنفش اتاقم تنگ شده. و این که هر جای دنیا که برم دیگه بوی اون خونه رو حس نخواهم کرد. 


نمی خوام پله های سفید دکتر حسابی ، راهرو های دراز سمیه ، یا حوض همیشه کثیف دانشکده علوم یادم بیاد.


نمی خوام دوچرخه سواری تو فرشته، خرید توی شهرک، و ماشین سواری تو جردن یادم بیاد. 


نمی خوام بدونم که این 4امین سالی بود که سکوت برف رو حس نکردم. 


نه نمی خوام. نمی خوام هر بار شاه توت می خورم یاد کرج بیافتم، با گیلاس یاد کن، و با لبو یاد پل تجریش. 


نمی خوام با این همه خوش رفتاری هایی که زندگی به حالم کرده، و با این همه زیبایی و شادی و آزادی که دور و برمه، ساعت 4 صبح بیدار بشینم و به گذشته فکر کنم.


نه، اصلا نمی خوام ...