یاس

همسایه ی من توی باغچه اش یه بوته ی یاس داره.  

شب ها که از سر کار بر می گردم و از کنار خونه اش رد می شم، هر دفعه چند ثانیه چشم هام رو می بندم و اون گل ها رو بو می کنم. و هر دفعه، هر دفعه، هر دفعه  

 

یاد شمال میافتم. یاد جنگ. یاد <<شهید ۴۸>>. یاد درخت های سیب. یاد اون ویلای کوچولوی ۲ خوابه که ۱۲ نفر توش زندگی می کردن. یاد اون تلویزیون سیاه سفید ۱۲ اینچی که فقط روزهای آفتابی کار می کرد. یاد بستنی قو.  یاد صف تلفن مخابرات. یاد بازی های بچگی. و یاد بوته ی یاسی که کنار در اون ویلا بود...