امان از این دلتنگی...

الان ۲ هفته ای هست که اون عکس روی پس زمینه کامپیوترمه. همون عکسی که یک سری از بهترین دوستهای زندگیم رو با لبهای خندون و چشمهای درخشون نشون می ده (و یکیشون که می دونم مثل همیشه عکاس بوده!)  عکس دسته جمعی ای که بعد از ۴ سال، برامون یه رسم شده. مهمونی تموم نمی شه مگر اینکه یه عکس دسته جمعی داشته باشیم... ولی می دونین چی جالبه، حالا که عکسهای ۴ سال گذشته رو نگاه می کنم می بینم که من توی اکثرشون نیستم...

*****************************************************************

برای شام امشب چون خیلی تنبل بودم، رفتم و یه سس خریدم به نام Sloppy Joe که با گوشت چرخکرده سرخ شده قاطی می کنیم و مثل همبرگر می خوریم. این دفعه اولی بود که سس آماده رو خریدم. و به محض اینکه بازش کردم بوی خیلی آشنایی به مشامم خورد. این بو فقط برای من اشنا نبود چون باعث شد که علی هم از اتاقش بیاد بیرون و ببینه که من چی دارم می پزم. این بوی آشنا بوی پیتزای بوف بود...

*****************************************************************

از وقتی برنامه ی مدرسه ام یک کم سبک تر شد، به این نتیجه رسیدم که می خوام دوباره ایتالیایی خوندن رو شروع کنم.  رفتم از کتابخونه مدرسه ۲ تا DVD تدریس زبان ایتالیایی گرفتم و شروع کردم به تمرین کردن. خوشبختانه خیلی زود همه چیز یادم اومد ( و خیلی از این بابت خوشحال شدم که اون چد ماه ایتالیایی خوندن الکی نبوده ). برای همین بود که رفتم سراغ کتاب ایتالیایی که از تهران با خودم آوردم. اما به جای اینکه دستور زبان بخونم، توی حاشیه صفحه ها دنبال نوشته های مسخره خودم و دوستهای کلاس زبانم می گشتم و یاد خنده ها و شوخی ها اون موقع افتادم. و البته یاد آخرین باری که همه اشون رو دیدم...

****************************************************************

توی اینترنت دستور پخت نان بربری رو پیدا کردم. و الان ۳ روزه که دارم هر روز سر کلاس ۲ سری نون می پزم. آخه این دستور اون نتیجه ای که من میخوام رو نمی ده و به جای این که نون بربری ای که از نانوایی سر کوچه در میومد رو تحویلم بده، نون بربری ای که از << نان فانتزی ... >> می خریدیم رو تحویلم می ده که مثل نان باگتیه که به شکل نون بربری پختنش!!!!!!!!!!!!!!! برای همینه که هی دارم مواد توش رو عوض می کنم و درجه فر رو و زمان پخت رو کم و زیاد می کنم تا شاید بتونم یه چیزی مشابه اون نون بربری که داغ داغ از سر کوچه می خریدم و تا قبل از این که برسم خونه سرش رو می خوردم، بدست بیارم...

****************************************************************

وقتی مامانم دشت از ایران میومد بهش گفتم فقط ۲ تا چیز می خوام برام بیاری :

  1. کتاب جامع تاریخ ایران
  2. پنیر سفید روزانه

هر دو تاش رو برام آورد. الان دارم بعد از مدتها ( یا دقیق تر بگم از دوم دبیرستان) تاریخ ایران رو می خونم. و البته هر روز صبح نان و پنیر روزانه می خورم.

****************************************************************

شنبه شب وقتی با Ty و Patrik رفته بودیم بیرون، Patrik که دفعه اولی بود که من رو می دید ازم پرسید : چند وقته اومدی آمریکا؟

گفتم: ۱۰ - ۱۱ ماه

گفت:‌نظرت در مورد اینجا چیه؟

گفتم: ۳ ماه اولش جالب ترین و پر هیجان ترین زمان زندگیم بود. ولی بعد از اون که هیجان خوابید و زندگی روزمره شروع شد تازه فهمیدم که هر چی به زندگیم دوست داشتم و می شناختم رو ول کردم و این که چقدر تنهام...  

*****************************************************************

از اولش می دونستم که زندگی توی یه کشور جدید کار آسونی نیست. و این که برای من اونقدر که برای بقیه سخت بوده سخت نیست چون هم مامان و علی اینجا هستن و هم این که با این کشور نسبتا آشنا بودم. می دونستم که دلم برای دوستام و فامیل و آشنا ها تنگ می شه.

فکر کنم دلیل این که کسایی که از ایران میرن، وقتی بر می گردن رفتارشون عوض شده و به قول معروف خارجی شدن اینه که تحمل ندارن ببینن که تمام چیزهایی که براشون عزیزه انقدر ازشون دوره. برای همینه که ارزشاشون رو عوض می کنن و خودشون رو با محیط هماهنگ می کنن تا شاید یک کم این دلتنگی لعنتی کم بشه.

من نمی خوام خودم رو عوض کنم. پس فقط می شه با این دلتنگی سوخت و ساخت.

امان از این دلتنگی...