دارم دوباره دنبال کار می گردم. باید برای ۱ ماه دیگه توی یه رستورانی چیزی کار پیدا کنم وگر نه نمی تونم از مدرسه فارغ التحصیل بشم. خلاصه که دارم می گردم.
آخه مشکل اینه که هر جایی که با کار کردن درش می شه تحربه ی بیشتری بدست آورد و حرفه ای تر شد ، جاهایی هستن که کار هاشون خیلی سخته!!!! مثلا هتل ها. توی هتل های درست و حسابی چون هم چند تا رستوران متفاوت هست و هم کافه و هم بار و ... می شه توی همه ی این ها کار کرد و با همه جنبه های کار توی رستوران اشنا شد، ولی در عین حال ساعت های کاریش افتضاحه و حجم کاریش خیلی خیلی بالا...
حالا باید ببینم که چی می شه.
الان فقط ناراحت اینم که هر کاری بکنم باید کار الانم توی H&M رو ول کنم... ۹-۱۰ ماهه که اونجا کار کردم و تمام آدم هاش رو می شناسم و کار رو بلدم و خیلی ها اونجا روی من حساب می کنن. برای خودم کلی آدم مهمی هستم توی H&M. حالا باید همه این ها رو بذارم کنار و دوباره از صفر شروع کنم ...
الان ۲ هفته ای هست که اون عکس روی پس زمینه کامپیوترمه. همون عکسی که یک سری از بهترین دوستهای زندگیم رو با لبهای خندون و چشمهای درخشون نشون می ده (و یکیشون که می دونم مثل همیشه عکاس بوده!) عکس دسته جمعی ای که بعد از ۴ سال، برامون یه رسم شده. مهمونی تموم نمی شه مگر اینکه یه عکس دسته جمعی داشته باشیم... ولی می دونین چی جالبه، حالا که عکسهای ۴ سال گذشته رو نگاه می کنم می بینم که من توی اکثرشون نیستم...
*****************************************************************
برای شام امشب چون خیلی تنبل بودم، رفتم و یه سس خریدم به نام Sloppy Joe که با گوشت چرخکرده سرخ شده قاطی می کنیم و مثل همبرگر می خوریم. این دفعه اولی بود که سس آماده رو خریدم. و به محض اینکه بازش کردم بوی خیلی آشنایی به مشامم خورد. این بو فقط برای من اشنا نبود چون باعث شد که علی هم از اتاقش بیاد بیرون و ببینه که من چی دارم می پزم. این بوی آشنا بوی پیتزای بوف بود...
*****************************************************************
از وقتی برنامه ی مدرسه ام یک کم سبک تر شد، به این نتیجه رسیدم که می خوام دوباره ایتالیایی خوندن رو شروع کنم. رفتم از کتابخونه مدرسه ۲ تا DVD تدریس زبان ایتالیایی گرفتم و شروع کردم به تمرین کردن. خوشبختانه خیلی زود همه چیز یادم اومد ( و خیلی از این بابت خوشحال شدم که اون چد ماه ایتالیایی خوندن الکی نبوده ). برای همین بود که رفتم سراغ کتاب ایتالیایی که از تهران با خودم آوردم. اما به جای اینکه دستور زبان بخونم، توی حاشیه صفحه ها دنبال نوشته های مسخره خودم و دوستهای کلاس زبانم می گشتم و یاد خنده ها و شوخی ها اون موقع افتادم. و البته یاد آخرین باری که همه اشون رو دیدم...
****************************************************************
توی اینترنت دستور پخت نان بربری رو پیدا کردم. و الان ۳ روزه که دارم هر روز سر کلاس ۲ سری نون می پزم. آخه این دستور اون نتیجه ای که من میخوام رو نمی ده و به جای این که نون بربری ای که از نانوایی سر کوچه در میومد رو تحویلم بده، نون بربری ای که از << نان فانتزی ... >> می خریدیم رو تحویلم می ده که مثل نان باگتیه که به شکل نون بربری پختنش!!!!!!!!!!!!!!! برای همینه که هی دارم مواد توش رو عوض می کنم و درجه فر رو و زمان پخت رو کم و زیاد می کنم تا شاید بتونم یه چیزی مشابه اون نون بربری که داغ داغ از سر کوچه می خریدم و تا قبل از این که برسم خونه سرش رو می خوردم، بدست بیارم...
****************************************************************
وقتی مامانم دشت از ایران میومد بهش گفتم فقط ۲ تا چیز می خوام برام بیاری :
هر دو تاش رو برام آورد. الان دارم بعد از مدتها ( یا دقیق تر بگم از دوم دبیرستان) تاریخ ایران رو می خونم. و البته هر روز صبح نان و پنیر روزانه می خورم.
****************************************************************
شنبه شب وقتی با Ty و Patrik رفته بودیم بیرون، Patrik که دفعه اولی بود که من رو می دید ازم پرسید : چند وقته اومدی آمریکا؟
گفتم: ۱۰ - ۱۱ ماه
گفت:نظرت در مورد اینجا چیه؟
گفتم: ۳ ماه اولش جالب ترین و پر هیجان ترین زمان زندگیم بود. ولی بعد از اون که هیجان خوابید و زندگی روزمره شروع شد تازه فهمیدم که هر چی به زندگیم دوست داشتم و می شناختم رو ول کردم و این که چقدر تنهام...
*****************************************************************
از اولش می دونستم که زندگی توی یه کشور جدید کار آسونی نیست. و این که برای من اونقدر که برای بقیه سخت بوده سخت نیست چون هم مامان و علی اینجا هستن و هم این که با این کشور نسبتا آشنا بودم. می دونستم که دلم برای دوستام و فامیل و آشنا ها تنگ می شه.
فکر کنم دلیل این که کسایی که از ایران میرن، وقتی بر می گردن رفتارشون عوض شده و به قول معروف خارجی شدن اینه که تحمل ندارن ببینن که تمام چیزهایی که براشون عزیزه انقدر ازشون دوره. برای همینه که ارزشاشون رو عوض می کنن و خودشون رو با محیط هماهنگ می کنن تا شاید یک کم این دلتنگی لعنتی کم بشه.
من نمی خوام خودم رو عوض کنم. پس فقط می شه با این دلتنگی سوخت و ساخت.
امان از این دلتنگی...
من این وسط گیر کردم! چی کار کنم که نمی تونم انتخاب کنم؟!؟!؟!؟! من هر دوشون رو به یه اندازه دوست دارم: هم آشپزی رو و هم شیرینی پزی رو!!!!
از هفته ی پیش که برای یکی از معلم های شیرینی پزی TA شدم، همه اش این سوال توی مغزم می چرخه. برای همینه که دارم همه جور چیزی درست می کنم. آخه بعد از اینکه سر کلاس به معلم کمک می کنم دیگه آزادم که هر کاری می خوام بکنم و هر چی می خوام درست کنم. برای همینه که دارم حسابی تمرین می کنم تا همه چیز رو خوب یاد بگیرم. آخه به غیر از این که باید تصمیم بگیرم که می خوام برم طرف آشپزی یا شیرینی پزی، باید برای امتحان نهایی ام که ۱ ماهه دیگه هست آماده بشم. توی این امتحان (به غیر از امتحان کتبی که خودش ۱ ساعت طول می کشه) باید توی فاصله ۲ ساعت یه سوپ، یه غذا و یه دسر تحویل بدیم و برای همه شون باید کلیه استاندارد ها رو رعایت کنیم و سر ساعت تحویل بدیم و ... دیگه بعد از ۱ سال درس خوندن توی این مدرسه باید بتونیم این امتحان رو پاس کنیم!!!
حالا دارم دنبال یه رستوران می گردم که اون ۳ ماه externship ام رو اونجا کار کنم. این یکی هم کلی وقتم رو گرفته!!!
ولی از همه بهتر این وسط، کلاس تغذیه هست که این ترم دارم! هر کی من رو می شناسه می دونه که من کالری غذا ها و ارزش غذاییشون برام مهمه ( که البته اصلا باعث نمی شه که به پاکت پفک دست نزنم!!!!) به همین دلیل این کلاس برام خیلی لذت بخشه. ۱ ماه دیگه می تونم خودم رژیم تنظیم کنم!!!!!
به غیر از این دیگه خبری نیست