سلام
رفتم اسکار. اون چند روز خیلی شلوغ و پر از هیجان بود. انقدر زیاد که وقتی همه اش تموم شد و شب برگشتم خونه، کاملا افسرده بودم...
همه چیز از ۵شنبه شروع شد. شب ۵شنبه من نخوابیدم. چون بعد از این که ساعت ۱۲:۳۰ بعد از نصف شب از سر کار برگشتم خونه، فقط وقت داشتم که یه دوش بگیرم و لباسهام رو عوض کنم و بعد برم H&H تا برای مصاحبه و فیلم برداری آماده بشیم. فیلم برداری ساعت ۴ صبح بود. من و Sherry و Jessica اون چند ساعت رو به چیدن میز و درست کردن شیرینی و اینها گذروندیم و بعد، از ساعت ۴ صبح تا ۹:۳۰ هم اش فیلم برداری و مصاحبه و جا به جا کردن وسایل و اینها گذشت. و اینجوری شد که من دستی دستی توی ۲ تا برنامه ی تلویزیون جا پیدا کردم!!!!!!!!!
درست یادم نمیاد که بعد از اون، روز رو چجوری گذروندم، چون خیلی خسته بودم، ولی می دونم که دوباره رفتم سر کار اون شب. فرداش هم از سر صبح دنبال کار های اسکار بودم و عصرش سر کار. و اون شب تا ۲ صبح توی رستوران داشتم برای اسکار تدارک می دیدم. صبح ۱ شنبه از ۶:۳۰ بیدار بودم و بعد از اینکه حاضر شدم ( با کمک صنم البته!!!! ) برای ۹ رفتم H&H و از همون لحظه تا ساعت ۱۱:۳۰ شب که مهمونی تموم شد در حال بدو بدو بودم. آخه امسال برای اولین بار یه بوفه شکلات بر قرار بود و Sherry بوفه رو داده بود دست من. تا ساعت ۸ که مراسم اسکار تموم شد ما داشتیم بوفه رو می چیدیم و از ۸ شب تا ۱۱:۳۰ من و ۲ نفری که برای کمک توی بوفه داشتم، داشتیم برای مهمون های انواع و اقسام دسر های شکلاتی رو درست می کردیم. ساعت ۱۱:۳۰ دیگه Sherry اومد و گفت که وقتشه که ما بریم . از این به بعد هر کی بخواد خودش می تونه از بوفه استفاده کنه (۱۰ - ۲۰ نفر از مهمون ها بیشتر نمونده بودن) . و ما وسایلمون رو جمع کردیم و رفتیم خونه.
خلاصه که اسکار امسال اینجوری گذشت و من رسما و کاملا وسطش بودم...
هفته دیگه عید ه . باز سوهان عسلی و شیرینی اینها درست کردم. سبزه هم در حال رشده! فقط مونده که میز رو بچینم. اون چند روز رو مرخصی گرفتم. از اونجا که من هم Holloween، هم Christmass، هم Newyear، و هم Valentine's Day رو کار کردم و توی اسکار هم بودم، وقتی به Sherryگفتم که ۳ روز مرخصی می خوام برای سال نو، چیزی نگفت و اون ۳ روز رو بهم داد. حالا دارم برای اون ۳ روز کلی برنامه می ریزم. قراره حسابی خوش بگذره
همسایه ی من توی باغچه اش یه بوته ی یاس داره.
شب ها که از سر کار بر می گردم و از کنار خونه اش رد می شم، هر دفعه چند ثانیه چشم هام رو می بندم و اون گل ها رو بو می کنم. و هر دفعه، هر دفعه، هر دفعه
یاد شمال میافتم. یاد جنگ. یاد <<شهید ۴۸>>. یاد درخت های سیب. یاد اون ویلای کوچولوی ۲ خوابه که ۱۲ نفر توش زندگی می کردن. یاد اون تلویزیون سیاه سفید ۱۲ اینچی که فقط روزهای آفتابی کار می کرد. یاد بستنی قو. یاد صف تلفن مخابرات. یاد بازی های بچگی. و یاد بوته ی یاسی که کنار در اون ویلا بود...