سلام
زندگی داره کم کم روال عادی پیدا می کنه. می دونم الان می گین که کی غیر عادی بود؟؟؟ پس بهتره که کامل توضیح بدم.
علی از UCLA پذیرش گرفته و بعد از تموم شدن ترم تابستونیش توی PCC میره اونجا. صنم یه امتجان دیگه پزشکی اش رو داد و حالا فقط یکی دیگه مونده. من ۱۰ روز دیگه دوره ی ۳ ماهه آزمایشی کارم تموم می شه و ( اگر همه چیز خوب پیش بره) بعد از اون مقامم می ره بالا تر. خود کار هم با اینکه هی سخت تر می شه و مسئولیت هام بالا می ره، ولی دارم لذت می برم. و آخر از همه اینکه به بدو بدو های کار و ریتم سریع کاری عادت کردم و دیگه اونقدر که ۱-۲ ماه پیش از کار خسته می شدم، خسته نمی شم و می تونم وقتی از کار بر می گردم و توی روز های تعطیلم یه کم خوش بگذرونم. خلاصه که این بود منظورم :)
از این چند وقت گذشته بگم: شب ۳ June برام واقعا یه شب فراموش نشدنی و باور نکردنی بود. یعنی وقتی فردا صبحش از خواب بیدار شدم برای چند لحظه فکر کردم که همه رو خواب دیدم!!! داستان از این قراره که من از ساعت ۷:۳۰ سر کار بودم ( مثل همیشه!!!!) و اون شب هم قرار بود که Spago برای یه مهمونی خاصی غذا سرو کنه. ساعت ۴ که شیفت کاری من تموم شد، وسایلم رو جمع کردم و رفتم از Sherry خداحافظی کنم (سلام و خداحافظی براش خیلی مهمه) که با تعحب تمام نگاهم کرد و گفت: کجا داری میری؟ مگه تو قرار نیست امشب با من بیای؟؟؟؟ از اون موقع همه چیز شروع شد. اول از همه با Sherry رفتیم خرید ظرف، چون برای دسری که می خواست اون شب سرو کنه یه ظرف مخصوصی می خواست که توی رستوران نبود. خلاصه ۱ ساعتی داشتیم دو تایی مغازه های اونجا رو می گشتیم تا یه چیزی پیدا کنیم. بعد از خرید برگشتیم رستوران و یه مدتی برای اون شب کار کردیم وسایل رو آماده کردیم. برای ساعت ۷-۸ شب من با ماشین خودم نصف وسایل و sherry و Michelle با ماشین Sherry و بقیه وسایل راه افتادیم و رفتیم اونجا که قرار بود بریم. ما رسیدیم و از در وارد شدیم و من دیدم که بین یک سری از خدایان آشپزی آمریکا وایسادم!!!!!! Mario Batali, Thomas Keller, Nobu, Wolfgang Puck و Sherry Yard!!!!!!!!!!!!!!!!! اصلا باورم نمی شد. غذا و دسر سرو شد و مثل همیشه رفتیم دسته جمعی پیش مهمون ها و ازمون تشکر کردن و بعد اومدیم جمع کنیم که بریم که یک دفعه Mario اومد و همه رو دعوت کرد که بریم رستورانش!!!! نیم ساعت بعد ما توی یکی از سالن ها خصوصی رستوران Mazzo نشسته بودیم داشتیم با Mario و بقیه کارکنانش می گفتیم و می خندیدیم!!!! ساعت تقریبا ۲ صبح بود که دیدم دیگه نمی تونم خودم رو بیدار نگه دارم و اومدم خونه. فرداش وقتی برای Ty داستان رو تعریف کردم باورش نمی شد که من با اون آدم ها آشنا شدم!!!!!!
خبر های دیگه:
همین!
سلام عزیز مدتهاست که شما را لینک کردم دریکی از وبلاگهام از شما میخوام منو لینک کنید!
ما هم بد نیستیم خداروشکر
سلام سحری تو هم خیلی وقته نیستی !! فکر می کنم مامان من مهمونتون باشه به مامی من سلام برسون وببوسش علی را هم ببوس دلم براتون خیلی تنگ شده دیشب تا صبح خواب تو رامی دیدم که کوچولو بودی و تو بغل من می رقصیدی هنوز از رفتنتون خیلی ناراحتم و وقتی میرم تجریش دلم خیلی می گیره
هنوز موفق نشدم مامانت را ببینم ولی فردا میرم دیدنشون
قربانت سمیرا